♥ داستان های آموزنده ♥
♥ باشگاه علمی تخصصی یوگا پرنده آزاد ♥
یکی بود ، یکی نبود . . . روز قسمت بود . خدا هستی را قسمت می کرد .
خدا گفت : چیزی از من بخواهید . هر چه که باشد ، شما را خواهم داد . سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است .
و هرکه آمد چیزی خواست . یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن . یکی جثه یی بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز . یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را . در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت :
ــ من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم . نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ . نه بالی و نه پایی ، نه آسمان و نه دریا . تنها کمی از خودت ، تنها کمی از خودت را به من بده و خدا کمی نور به او داد . نام او کرم شب تاب شد .
خدا گفت : آنکه نوری با خود دارد بزرگ است ، حتی اگر به قدر ذره ای باشد . تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست .
هزاران سال است که او می تابد . روی دامن هستی می تابد . وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است .
♥ عرفان نظرآهاری ♥
♥ از کتاب بال هایت را کجا جا گذاشتی؟ ♥
♥ باشگاه یوگا پرنده آزاد ♥