♥ داستان های آموزنده ♥
♥ باشگاه علمی تخصصی یوگا پرنده آزاد ♥
♥ ندای باطنی ♥
♥ داستان را در دل به صورت ذهنی و يا با صدای بلند و با آگاهی کامل بخوانید . مطمئناً مدت ها آن را در خاطر خواهید داشت ♥
داستان درباره یك كوهنورد است كه می خواست از بلندترین كوه ها بالا برود او پس از سال ها آماده سازی ، ماجراجویی خود را آغاز كرد ولی از آنجا كه افتخار این كار را فقط برای خود می خواست ، تصمیم گرفت به تنهایی از كوه بالا برود . او سفرش را زمانی آغاز كرد كه هوا رفته رفته رو به تاریكی می رفت ولی قهرمان داستان ما مصمم به صعودش ادامه داد تا این كه هوا كاملاٌ تاریك شد . تاریکی همه جا را فرا گرفته بود و سیاهی شب همه جا را پوشانده بود! كوهنورد داستان ما درست در حالی كه چیزی به فتح قله نمانده بود ، ناگهان سقوط كرد . سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس ، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی اش را به یاد می آورد و مرگ را پیش چشمانش می دید . ناگهان احساس كرد طناب به دور كمرش حلقه خورده و در میان زمین و آسمان معلق مانده است . حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط كاملش شده بود . در آن لحظات سنگین سكوت و تاریکی و هراس ، با استیصال کامل فریاد کشید : "خدایا كمكم كن”. ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد :
ــ از من چه می خواهی ؟
ــ نجاتم بده!
ــ واقعاٌ فكر میكنی می توانم نجاتت دهم .
ــ البته تو تنها كسی هستی كه می توانی مرا نجات دهی .
ــ پس طناب دور كمرت را پاره کن!
برای چند لحظه سكوتی بر عمق افکار مرد حاکم شد و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نكند . روز بعد ، گروه نجات جسد منجمد شده كوهنوردی را پیدا كردند كه طنابی به دور كمرش حلقه شده بود در حالیكه تنها یك متر با زمین فاصله داشت!
و . . . شما؟ شما تا چه حد به طناب زندگی خود چسبیده اید؟ آیا تا به حال شده است كه طناب وابستگی های خود را رها كرده باشید؟ آیا از پیام هایی كه از جانب خداوند بر دل شما الهام می شود آگاه بوده اید؟
پس شک نکنید و به یاد داشته باشید خداوند همواره مراقب شماست . . .
♥ در پناه او باشید ♥
♥ باشگاه یوگا پرنده آزاد ♥