داستان های آموزنده

باشگاه علمی تخصصی یوگا پرنده آزاد

 ♥ داستان عقاب ♥ تو همانی که می اندیشی ♥ زندگی خروسی عقاب ♥ حسرت پرواز ♥ تفکر ♥

تو همانی که می اندیشی . . .

بر بلندای کوهی بلند عقابی لانه داشت . فصل تخم گذاری فرا رسید و عقاب بر روی تخم هايش نشست . روزی از روزها بر اثر زلزله ای که تقدیر رقم زده بود یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین لغزید و بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود . طبیعت مرغ مادر حفاظت و حمایت از تخم مرغ است و مرغ پیری بر مبنای غریزه خود روی تخم عقاب نشست تا آن را گرم نگهدارد! بالاخره روز موعود فرا رسید و تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد . جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست . او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی . تا اینکه یک روز متوجه پرواز چند عقاب بر فراز آسمان شد . عقاب ها  در آسمان اوج می گرفتند و سبکبال و رها پرواز می کردند . عقاب آهی کشید و گفت : کاشکی من هم طعم پرواز را می چشیدم! مرغ ها و خروس ها شروع به تمسخر او کردند و با خنده گفتند : تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد . اما عقاب همچنان به خانواده حقیقی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره مانده بود و در حسرت پرواز به سر می برد . عقاب همواره از رؤیایش سخن می گفت و آرزوی پرواز خود را با برادران و خواهرانش در میان می گذاشت ، اما همه به او میگفتند که رؤیایش دست نیافتنی است . . . و عقاب کم کم باور کرد . بعد از مدتی او دیگر حتی به پرواز فکر هم نکرد و مانند یک خروس به زندگی خود ادامه داد . عقاب بعد از سال ها زندگی خروسی ، از دنیا رفت . . .

ای پرنده آزاد من ، تو همانی که می اندیشی . . .  

باشگاه یوگا پرنده آزاد