داستان های آموزنده

باشگاه علمی تخصصی یوگا پرنده آزاد

♥  کانون یوگا پرنده آزاد ♥  خرد و دانش ♥  بصیرت  ♥  خوشبختی ♥ رضایت از زندگی ♥ سرمایه های زندگی ♥  در مسیر تکامل ♥  سرور درونی ♥ ارزش سلامتی ♥  باکتی یوگا  ♥  کارما یوگا  ♥  جنانا یوگا  ♥  راه یوگا  ♥

ثروتمند فقیر

مردی فقیر و بینوا نزد یک عارف صوفی رفت و گفت: "من انسانی ناکام و شکست خورده هستم! می‌رفتم که خودم را در رودخانه غرق کنم و از این همه فلاکت رهایی یابم . تو را دیدم که آرام و متبسم در کنار ساحل نشسته ای . فکر کردم که چرا آخرین تلاشم را نداشته باشم؟ می‌خواهم نظر تو را در مورد خودم بدانم!"

عارف پرسید: "چرا ناکام هستی؟"

مرد گفت: "من تنگدست و بی چیزم و برای همین است که ناکام هستم . حتی یک پول سیاه هم ندارم . من فقیرترین انسان روی زمین هستم ، از این همه فقر رنج می‌برم! فقط برایم دعا کن که بتوانم بمیرم چون آنقدر بدشانس هستم که می‌ترسم حتی در خودکشی نیز شکست بخورم."

عارف گفت: "صبر کن . حالا که می‌گویی می‌خواهی خودکشی کنی و هیچ چیز هم نداری ، فقط یک روز به من فرصت بده . من فردا مشکل تو را حل خواهم کرد."

روز بعد عارف ، مرد بینوا را نزد پادشاه برد . پادشاه از مریدان آن عارف بود . او به درون کاخ رفت و با پادشاه صحبت کرد و برگشت تا آن مرد را نزد پادشاه ببرد پس رو به مرد کرد و گفت: " پادشاه آماده است تا دو چشم تو را بخرد و هر بهایی که بگویی پرداخت خواهد شد." مرد با تعجب گفت: "چه می‌گویی؟! مگر من دیوانه هستم که چشمانم را بفروشم؟"

صوفی گفت: "تو گفتی که هیچ پولی نداری و می خواهی خودکشی کنی! الآن هرچه که طلب کنی ، یک میلیون ، ده میلیون ، صد میليون... پادشاه آماده است تا با هر رقمی که تو بخواهی چشم های تو را بخرد و تو ثروتمند شوی! حالا آماده نیستی تا چشم هایت را بفروشی؟ تو به جهت فقر می‌خواستی خودت را بکشی اما حالا می توانی فقط چشم نداشته باشی و تا پایان عمر ثروتمند زندگی کنی! حتی اگر بیشتر هم بخواهی می توانم کمکت کنم! من پادشاه را ترغیب کرده ام تا گوش هایت را هم بخرد ، دندان هایت را هم همچنین ، دست‌ها و پاهایت را نیز بخرد . تو فقط قیمت را بگو و ما همه چیز را می‌بریم و پول را به تو می‌دهیم و تو ثروتمندترین مرد دنیا خواهی شد!"

مرد گفت: "فکر می‌کردم که تو مردی خردمند هستی ، اما به نظر می‌ رسد یک قاتل نادانی!" مرد این را گفت و گریخت . در حال فرار و با صدای بلند می گفت: "کسی چه می‌داند؟ اگر داخل قصر شوم و پادشاه نیز مانند این مرد دیوانه باشد! این دیوانه ها می خواستند چشم هایم را درآورند..." مرد فرار کرد ولی برای نخستین بار در زندگیش دریافت که چشم هایش چه ارزشی دارند...

بعد از هر فرار کمی هم بیاندیشید

روزگارتان به خیر و شادمانی

باشگاه یوگا پرنده آزاد