♥ داستان هاي آموزنده ♥
♥ باشگاه علمی تخصصی یوگا پرنده آزاد ♥
♥ سرزمین گمشده ♥
یک نفر دنبال خدا می گشت ، شنیده بود که خدا آن بالاست و عمری دیده بود که دست ها رو به آسمان قد می کشد . پس هر شب از پله های آسمان بالا میرفت، ابرها را کنار می زد ، چادر شب آسمان رامی تکاند ، ماه را بو می کرد و ستاره ها را زیر و رو! او می گفت : خدا حتما یک جایی همین جا هاست . و دنبال تخت بزرگی می گشت به نام عرش ؛ که کسی بر آن تکیه زده باشد .
او همه آسمان را گشت اما نه تختی بود و نه کسی . نه رد پایی روی ماه بود و نه نشانه ای لای ستاره ها . از آسمان دست کشید ، از جست و جوی آن آبی بزرگ . هم آن وقت نگاهش به زمین زیر پایش افتاد . زمین پهناور بود و عمیق . پس جا داشت که خدا را در خود پنهان کند!
زمین را کند ، ذره ذره و لایه لایه و هر روز فروتر رفت و فروتر . خاک سرد بود و تاریک و نهایت آن جز یک سیاهی بزرگ چیز دیگری نبود . نه پایین و نه بالا ، نه زمین و نه آسمان . خدا را پیدا نکرد . اما هنوز کوه ها مانده بود . دریاها و دشت ها هم . پس گشت و گشت و گشت . پشت کوه ها و قعر دریا را ، وجب به وجب دشت را . زیر تک تک همه ریگ ها را . لای همه قلوه سنگ ها و قطره قطره آب ها را . اما خبری نبود! از خدا خبری نبود! نا امید شد از هر چه گشتن بود و هر چه جست و جو ، آن وقت نسیمی وزیدن گرفت . شاید نسیم فرشته بود که می گفت خسته نباش که خستگی مرگ است . هنوز مانده است ، وسیع ترین و زیباترین و عجیب ترین سرزمین هنوز مانده است . سرزمین گمشده ای که نشانی اش روی هیچ نقشه ای نیست .
نسیم دور او را گشت و گفت : "اینجا مانده است ، اینجا که نامش تویی" و تازه او خودش را دید ، سرزمین گمشده را دید . نسیم دریچه کوچکی را گشود ، راه ورود تنها همین بود و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد . خدا آن جا بود . بر عرش تکیه زده بود و او تازه دانست عرشی که در پی اش بود ، همین جاست . سال ها بعد ، وقتی که او به چشم های خود برگشت ، خدا همه جا بود ؛ هم در آسمان هم در زمین . هم زیر ریگ های دشت و هم پشت قلوه سنگ های کوه ، هم لای ستاره ها و هم روی ماه . . .
♥ عرفان نظر آهاری ♥
♥ عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست ♥
♥ باشگاه یوگا پرنده آزاد ♥