داستان های آموزنده باشگاه علمی تخصصی یوگا پرنده آزاد

رهایی  پرواز  آزادی  دوری از وابستگی پرنده آزاد منظومه عقاب دکتر پرویز ناتل خانلری زندگی در اوج باشگاه یوگا پرنده آزاد

منظومه عقاب

گشت غمناک دل و جان عقاب

چو ازو دور شد ايام شباب

ديد کش دور به انجام رسيد

آفتابش به لب بام رسيد

بايد از هستي دل بر گيرد

ره سوي کشور ديگر گيرد

خواست تا چاره ناچار کند

دارويي جويد و در کار کند

صبحگاهي ز پي چاره کار

گشت بر باد سبک سير سوار

گله کاهنگ چرا داشت به دشت

ناگه از وحشت پر ولوله گشت

وان شبان بيم زده، دل نگران

شد پي بره‌ نوزاد دوان

کبک در دامن خاري آويخت

مار پيچيد و به سوراخ گريخت

آهو استاد و نگه کرد و رميد

دشت را خط غباري بکشيد

ليک صياد سر ديگر داشت

صيد را فارغ و آزاد گذاشت

چاره مرگ نه کاريست حقير

زنده را دل نشود از جان سير

صيد هر روزه به چنگ آمد زود

مگر آن روز که صياد نبود

آشيان داشت در آن دامن دشت

زاغکي زشت و بد اندام و پلشت

سنگ ها از کف طفلان خورده

جان ز صد گونه بلا در برده

سال‌ها زيسته افزون ز شمار

شکم آکنده ز گند و مردار

بر سر شاخ ورا ديد عقاب

زآسمان سوي زمين شد به شتاب

گفت که اي ديده ز ما بس بيداد

با تو امروز مرا کار افتاد

مشکلي دارم اگر بگشايی

بکنم آنچه تو مي‌فرمایي

گفت: ما بنده درگاه توایم

تا که هستيم هوا خواه توايم

بنده آماده بود، فرمان چيست؟

جان به راه تو سپارم، جان چيست؟

دل چو در خدمت تو شاد کنم

ننگم آيد که ز جان ياد کنم

اين همه گفت ولي در دل خويش

گفتگويي دگر آورد به پيش

کاين ستمکار قوي پنجه کنون

از نيازست چنين زار و زبون

ليک ناگه چو غضبناک شود

زو حساب من و جان پاک شود

دوستي را چو نباشد بنياد

حزم را بايدت از دست نداد

در دل خويش چو اين رأي گزيد

پر زد و دورترک جاي گزيد

زار و افسرده چنين گفت عقاب

که مرا عمر حبابیست بر آب

راست است اين که مرا تيز پرست

ليک پرواز زمان تيزتر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت

به شتاب ايام از من بگذشت

ار چه از عمر دل سيري نيست

مرگ مي‌آيد و تدبيري نيست

من و اين شهپر و اين شوکت وجاه

عمرم از چيست بدين حد کوتاه؟

تو بدين قامت و بال ناساز

به چه فن يافته‌اي عمر دراز؟

پدرم از پدر خويش شنيد

که يکي زاغ سيه روي پليد

با دو صد حيله به هنگام شکار

صد ره از چنگش کردست فرار

پدرم نيز به تو دست نيافت

تا به منزلگه جاويد شتافت

ليک هنگام دم باز پسين

چون تو بر شاخ شدي جايگزين

از سر حسرت با من فرمود

کاين همان زاغ پليدست که بود

عمر من نيز به يغما رفته است

يک گل از صد گل تو نشکفته است

چيست سرمايه اين عمر دراز؟

رازي اينجاست، تو بگشا اين راز

زاغ گفت: گر تو درين تدبيری

عهد کن تا سخنم بپذيري

عمرتان گر که پذيرد کم و کاست

ديگران را چه گنه کاين ز شماست

ز آسمان هيچ نياييد فرود

آخر از اين همه پرواز چه سود؟

پدر من که پس از سيصد و اند

کان اندرز بد و دانش و پند

بارها گفت که بر چرخ اثير

بادها راست فراوان تأثير

بادها کز زبر خاک وزند

تن و جان را نرسانند گزند

هر چه از خاک شوي بالاتر

باد را بيش گزندست و ضرر

تا به جايي که بر اوج افلاک

آيت مرگ شود پيک هلاک

ما از آن سال بسي يافته‌ايم

کز بلندي رخ برتافته‌ايم

زاغ را ميل کند دل به نشيب

عمر بسيارش از آن گشته نصيب

ديگر اين خاصيت مردار است

عمر مردار خوران بسيار است

گند و مردار بهين درمانست

چاره رنج تو زان آسانست

خيز و زين بيش ره چرخ مپوی

طعمه خويش بر افلاک مجوي

آسمان جايگهي سخت نکوست

به از آن کنج حياط و لب جوست

من که بس نکته نيکو دانم

راه هر برزن و هر کو دانم

آشيان در پس باغي دارم

وندر آن باغ سراغي دارم

خوان گسترده الواني هست

خوردني‌های فراوانی هست

آنچه زان زاغ ورا داد سراغ

گندزاري بود اندر پس باغ

بوي بد رفته از آن تا ره دور

معدن پشّه، مقام زنبور

نفرتش گشته بلاي دل و جان

سوزش و کوري دو ديده از آن

آندو همراه رسيدند از راه

زاغ بر سفره خود کرد نگاه

گفت: خواني که چنين الوانست

لايق حضرت اين مهمانست

مي‌کنم شکر که درويش نيم

خجل از ماحضر خويش نيم

گفت و بنشست و بخورد از آن گند

تا بياموزد از و مهمان پند

عمر در اوج فلک برده به سر

دم زده در نفس باد سحر

ابر را ديده به زير پر خويش

حيوان را همه فرمانبر خويش

بارها آمده شادان ز سفر

به رهش بسته فلک طاق ظفر

سينه کبک و تذرو و تيهو

تازه و گرم شده طعمه او

اينک افتاده بر اين لاشه و گند

بايد از زاغ بياموزد پند؟

بوي گندش دل و جان تافته بود

حال بيماري دق يافته بود

گيج شد، بست دمي ديده خويش

دلش از نفرت و بيزاري ريش

يادش آمد که بر آن اوج سپهر

هست پيروزي و زيبايي و مهر

فرّ و آزادي و فتح و ظفرست

نفس خرّم باد سحرست

ديده بگشود و به هر سو نگريست

ديد گردش اثري زينها نيست

آنچه بود از همه سو خواري بود

وحشت و نفرت و بيزاري بود

بال بر هم زد و برجست ز جا

گفت: کاي يار ببخشاي مرا

سال‌ها باش و بدين عيش بناز

تو و مردار تو و عمر دراز

من نيم در خور اين مهمانی

گند و مردار ترا ارزاني

گر بر اوج فلکم بايد مرد

عمر در گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا اوج گرفت

زاغ را ديده بر او مانده شگفت

رفت و بالا شد و بالاتر شد

راست با مهر فلک همسر شد

لحظه‌‌اي چند بر اين لوح کبود

نقطه‌اي بود و سپس هيچ نبود . . .

زنده ياد پرویز ناتل خانلری

رها کنید آنچه رها کردنی ست . . . پرواز کلید رهایی ست . . .

باشگاه یوگا پرنده آزاد

با تشکر فراوان از سرکار خانم شهین کشاورزی، عضو فعال باشگاه پرنده آزاد