♥ داستان های آموزنده ♥
♥ باشگاه علمی تخصصی یوگا پرنده آزاد ♥
♥ حق نام دیگر او بود ♥
پیش از آنکه انسان پا بر زمین بگذارد ، خدا تکه ای خورشید و پاره ای ابر به او داد و فرمود : آي ، ای انسان زندگی کن و بدان که در آزمون زندگی این ابر و این خورشید فراوان به کار تو می آید . انسان نفهمید که خدا چه می گوید ، پس از خدا خواست تا گره ندانستنش را قدری باز کند . خداوند گفت : این ابر و این خورشید ابزار کفر و ایمان توست . زمین من آکنده از حق و باطل است ، اما اگر حق را دیدی ، خورشیدت را به در کش تا آشکارش کنی ، آنگاه مؤمن خواهی بود . اما اگر حق را بپوشانی ، نامت در زمره کافران خواهد آمد . انسان گفت : من جز برای روشنگری به زمین نمی روم و می دانم این ابر هیچ گاه به کارم نخواهد آمد .
انسان به دنیا آمد ، اما هرگاه حق را پیش روی خود دید چنان هراسید که خورشید از دستش افتاد . حق تلخ بود ، حق دشوار بود و ناگوار . حق سخت و سنگین بود . انسان حق را تاب نیاورد . پس هر بار با حقی روبرو شد ، آن را پوشاند تا زیستنش را آسان کند . فرشته ها می گریستند و می گفتند : حق را نپوشان! حق را نپوشان! این کفر است . اما انسان هزاران سال بود که صدای هیچ فرشته ای را نمی شنید . انسان کفران کرد و کفر ورزید و جهان را ابرهای کفر او پوشاند .
انسان به نزد خدا باز خواهد گشت . اما روز واپسین او (یوم الحسره) نام دارد و خدا خواهد گفت :
قسم به زمان که زیان کردی ، حق نام دیگر من بود .
♥ حق يارتان و همراه شما باد ♥
♥ باشگاه یوگا پرنده آزاد ♥