داستان های آموزنده

باشگاه علمی تخصصی یوگا پرنده آزاد

داستان های آموزنده  باشگاه علمی تخصصی یوگا پرنده آزاد دیدار خداوند پیرزنی فرتوت ، شبی احساس کرد خدا را در خواب دیده است! پیرزن به خدا گفت : خدایا من خیلی تنها و بی کس هستم! آیا مهمان خانه من می شوی؟ در پاسخ دعای خود احساس کرد که به او گفته می شود : خواسته تو اجابت شد و خدا فردا مهمان خانه تو خواهد بود! پیرزن با بهت و حیرت وقتی از خواب بیدار شد ، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد ، بهترین غذاها را پخت و بهترین لباس خود را پوشید . چرا که مهمانی گرانقدر داشت! سپس نشست و منتظر ماند . دقایقی بعد در خانه به صدا در آمد . پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد . پیرمرد فقیری بود و غذایی برای سیر شدن می خواست ، اما پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست . نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد . پیر زن دوباره در را باز کرد . این بار کودکی که از سرما می لرزید و از او می خواست تا پناهش دهد . پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت . او منتظر خدا بود! نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد . این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود . زن فقیر از پیرزن کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد  .پیر زن که بسیار عصبانی بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد . شب شد ولی خدا نیامد! پیرزن نا امید و درمانده به خواب رفت و در خواب بار دیگر احساس کرد که با خدا صحبت می کند  .پیرزن با گله و شکایت فراوان و ناراحتی گفت : خدایا مگر قول نداده بودی که به دیدنم بیائی؟  و پاسخ شنید : من سه بار آمدم و تو در هر سه بار در را به رویم بستی . . . اندوخته مهربانی تان فزون باد باشگاه یوگا پرنده آزاد

دیدار با خداوند

پیرزنی فرتوت ، شبی احساس کرد خدا را در خواب دیده است! پیرزن به خدا گفت: خدایا من خیلی تنها و بی کس هستم! آیا مهمان خانه من می شوی؟ در پاسخ دعای خود احساس کرد که به او گفته می شود : خواسته تو اجابت شد و خدا فردا مهمان خانه تو خواهد بود! پیرزن با بهت و حیرت وقتی از خواب بیدار شد ، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد ، بهترین غذاها را پخت و بهترین لباس خود را پوشید . چرا که مهمانی گرانقدر داشت! سپس نشست و منتظر ماند . دقایقی بعد در خانه به صدا در آمد . پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد . پیرمرد فقیری بود و غذایی برای سیر شدن می خواست ، اما پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست . نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد . پیر زن دوباره در را باز کرد . این بار کودکی که از سرما می لرزید پشت در بود و از او می خواست تا پناهش دهد . پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت . او منتظر خدا بود! نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد . این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود . زن فقیر از پیرزن کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد  .پیرزن که بسیار عصبانی بود با داد و فریاد پیرزن فقیر را دور کرد . شب شد ولی خدا نیامد! پیرزن نا امید و درمانده به خواب رفت و در خواب بار دیگر احساس کرد که با خدا صحبت می کند . پیرزن با گله و شکایت فراوان و ناراحتی گفت : خدایا مگر قول نداده بودی که به دیدنم بیائی؟ و پاسخ شنید : من سه بار آمدم و تو در هر سه بار در را به رویم بستی . . .

اندوخته مهربانی تان فزون باد

باشگاه یوگا پرنده آزاد