♥ داستان های آموزنده ♥
♥ باشگاه علمی ـ تخصصی یوگا پرنده آزاد ♥
♥ چهار شمع زندگی ♥
يكي بود . یکی نبود . چهار شمع روشن زندگی به آهستگی می سوختند و در محیط آرامی صدای نجوای آنها به گوش می رسید : شمع اول گفت : من ثروت هستم . براي بیشتر آدم ها در زندگی وجود ندارم ، پس دلیلی وجود ندارد که روشن بمانم . . . سپس با وزش نسیم ملایمی ، شمع ثروت خاموش گشت .
شمع دوم گفت : من صلح و آرامش هستم ، اما تقریبا هیچ کس نمی تواند شعله ی مرا روشن نگه دارد . من حس مي كنم به زودی می میرم . . . سپس شعله ی شمع صلح و آرامش آرام آرام ضعیف گشت تا به کلی خاموش شد .
شمع سوم با ناراحتی گفت : من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم . انسان ها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده اند و اهمیت مرا درک نمی کنند . آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود عشق بورزند . . . طولی نکشید که شمع عشق نیز خاموش شد .
ناگهان . . . کودکی وارد اتاق شد ، سه شمع خاموش را دید و شروع به گریه کرد . او امیدوار بود شمع های زندگی همیشه روشن بمانند . در اين هنگام شمع چهارم گفت : نگران نباش کودکم! تا زمانی که من وجود دارم ، ما می توانیم بقیه شمع ها را دوباره روشن کنیم . مـن امید هستم ، تا وقتي كه ايمان به خداي يكتا قطع نشود ، اميد نيز وجود دارد . كودك با چشمانی که از اشک و شوق می درخشید ، شمع امید را برداشت و با آن سه شمع دیگر را روشن کرد . . .
♥ پنجره امیدتان همواره رو به آسمان همیشه آبی توکل گشوده باد ♥
♥ باشگاه یوگا پرنده آزاد ♥