♥ داستان های آموزنده ♥ باشگاه علمی ـ تخصصی یوگا پرنده آزاد ♥
♥ ثروت حقیقی♥
روزی مردی ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند ، چقدر فقیر هستند . آن دو ، یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند . در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید: پسرم نظرت در مورد مسافرتمان چیست؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید : آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد : بله پدر! و پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه خود یک سگ داریم و آنها چهار تا ، ما در حیاط خود یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد . ما در حیاط خود فانوسهای تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود ، اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . . . پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر ، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!
♥ آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش گفت بيدار شو ای رهرو خواب آلوده ♥
♥ باشگاه علمی ـ تخصصی یوگا پرنده آزاد ♥