♥ داستان های آموزنده ♥ باشگاه علمی ـ تخصصی یوگا پرنده آزاد ♥
♥ پرواز به فراسوی ترس ها ♥
روزگاری دراز پیش از این ، پادشاهی که عاشق تماشای پرواز پرندگان به بلندای آسمان بود ، هدیهای دریافت کرد از سوی دوستی که او را نیکو میشناخت . دو قوش از نژاد زیبای عربی ، دو قوش بلند پرواز . دو قوش عاشق آسمان . آن دو سخت زیبا بودند و اگر بال میگشودند گویی تمامی زمین و زمینیان را زیر پر و بال خود میدیدند . سوار بر باد ، به هر سوی پر میکشیدند . پادشاه ، شادمان از دریافت آن دو ارمغان ، آنها را به پرورش دهنده بازها و قوشها سپرد تا تعلیمشان دهد و به پروازشان در آورد . ماهها گذشت و روزی قوش پرور نزد شاه آمد و سری به فروتنی فرود آورد و شاه را خبر داد که یکی از دو قوش را پروازی بلند آموخته و چنان جلال و شکوهی در پرواز نشان میدهد که گویی بر آسمان پادشاهی میکند . اما اسفا که قوش دیگر ، میلی به پرواز ندارد و از روزی که آمده بر شاخ درختی جای گرفته و هیچ چیز او را به پرواز راغب نمیسازد . پادشاه را این امر عجب آمد و متحیر ماند که چه باید کرد؟! دست به دامان درمانگران شد تا که شاید در او مرضی بیابند و درمانش کنند و چون کامیاب نشدند به جادوگران روی آورد تا اگر پرنده گرفتار سحری گشته یا که جادویی او را به نشستن واداشته ، آن را از او دور کنند تا به پرواز در آید . اما کسی را در این راه رفیق نیافت و نومید از دربار برفت . پس شاه ، یکی از درباریان را مأمور کرد که راهی بیابد ، اما باز هم روز بعد از پنجره کاخش پرنده را نشسته بر شاخ دید . بسیاری راهها را آزمود تا مگر پرنده دست از لجاجت بردارد و اوج آسمان را بر شاخه درختی ترجیح دهد اما سودی نبخشید ، پس با خود گفت : شاید آنان که با طبیعت آشنایند نیک بدانند که چه باید کرد و مُهر از این راز بردارند و پرنده را از شاخه جدا سازند و به بلندای آسمان فرستند . فریاد برآورد و درباری را گفت : برو و زارعی را نزد من آور تا ببینم او چه میتواند انجام دهد . درباری رفت و چنین کرد و زارعی مأمور شد تا راز را برملا سازد و گره از آن بگشاید . بامداد روز بعد شاه با هیجان و شادمانی دید که قوش به پرواز در آمده و بر بالای باغهای قصر اوج گرفته است . فرمان داد تا زارع را نزد او آورند تا به راز این کار پی ببرد . زارع را نزد شاه آوردند پس پرسید راز این معجزه در چیست؟! چگونه قوش به پرواز در آمد و چه امری او را واداشت تا شاخ را ترک گوید و به آسمان بپرد؟ زارع سری به نشانه تعظیم فرود آورده گفت : پادشاها ، رازی در میان نیست تا برملا سازم ؛ معجزه ای نیز در کار نیست . امری طبیعی است که چون بدان پی ببریم مشکل آسان گردد . شاخه را بریدم و قوش چون دیگر لانه و آشیانه نداشت ، دل از آن برید و به آسمان بپرید!
و این داستان زندگی ما آدمیان است . ما را آفریدهاند تا پرواز کنیم نه آن که راه برویم . زمینی نیستیم که به زمین گره خورده باشیم ، بلکه آسمانی هستیم و اهل پرواز . اما مقام انسانی خویش را در نیافتهایم که چنین به زمین دل خوش داشته و بر آن نشستهایم و شاخه ی درختی که لانه بر آن داریم را گرامی داشته ایم . به آنچه که با آن آشناییم دل خوشیم و از ناشناختهها در هراس . نه امکانات ما را نهایتی است و نه تواناییهای ما را پایانی ؛ اما از کشف آنها هراس داریم و در تلاش برای پی بردن به آنها . به آشناها خو کردهایم و از ناآشناها دل بریده . راحتی را پیشه ساخته و از زحمت در گریز . در زندگی تکراری یکنواخت شده و از هیجان تهی گشته ایم . از سختیها میترسیم و از رنجها در فراریم . باید که دل از شاخه درخت برید و لانه زمینی را به هیچ گرفت و هراس را از دل راند و شکوه پرواز را تجربه کرد که اگر پرواز را تجربه کردیم دیگر زمین را در نظرنیاوریم و از اوج آسمان فرود نیاییم . پس به فراسوی ترس ها پرواز کنیم....
♥ وسعت آسمان برازنده دل پر مهرتان باد ♥
♥ باشگاه تخصصی یوگا پرنده آزاد ♥
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♥ منبع : متن انگلیسی Why Walk When You Can Fly اثر ایشا جود Isha Judd