♥ داستان های آموزنده ♥ باشگاه علمی ـ تخصصی یوگا پرنده آزاد ♥
♥ تسلیم باش ♥
تنها نجات یافته یک کشتی غرق شده ، به ساحل جزیره ای دور افتاده ، رسیده بود . او هر روز به امید از راه رسیدن کشتی نجات ، ساحل را و افق را به تماشا می نشست . سرانجام خسته و نا امید ، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید . اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود ، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود . بدترین اتفاق ممکن افتاده بود و تمام زحماتش از دست رفته بود . از شدت خشم و اندوه در جا خشکش زد . شروع به فریاد کشیدن کرد : خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ . . .
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید . کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد . مرد خسته و حیران بود . نجات دهندگان می گفتند : خدا خواست که ما دیشب آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم . . .
♥ در پناه او باشید ♥
♥ باشگاه تخصصی یوگا پرنده آزاد ♥