داستان های آموزنده 

باشگاه علمی تخصصی یوگا پرنده آزاد

,Yoga,یوگا,یوگاکرج,کلاس یوگا,آموزش یوگا,داستانهای آموزنده,درسهای زندگی ,فردوسی ,یوگا کرج,آرامش,سفرزندگی,مار در آستین پروردن ,سلامتی روان,باشگاه یوگا پرنده آزاد, 

مار در آستین پروردن 

در یکی از روزهای خدا، چوپانی از جنگلی می گذشت و به دنبال یافتن زمینی سرسبز برای گوسفندانش بود. به یکباره متوجه شد که جنگل آتش گرفته و ماری نیز در میان آتش گرفنار مانده است. با خود فکر کرد : برای صواب هم که شده یهنر است که این مار درمانده را از آتش نجات دهم، بنابراین به سمت مار رفت و او را که بی حس و حال در گوشه ای افتاده بود در توبره اش گذاشت و از آتش گذراند، اما تا مار کمی جان گرفت، بناگاه سر از توبره برآورد و گفت : «اشهد خود را بگو که می خواهم تو را نیش بزنم!

چوپان بینوا گفت : « این بود دستمزد من؟ من به خاطر تو خود را به آتش زدم و حالا تو می خواهی جواب نیکی مرا با نیش زدن بدهی؟ پس حداقل فرصتی بده تا از سه موجود دیگر هم درستی و یا نادرستی کار تو را بپرسیم! اگر آنها هم تأیید کردند سزای نیکی بدی است، تو مرا نیش بزن و گرنه تو باید از توبره بیرون بیائی و به دنبال کار خود بروی.»

مار قبول کرد. پس رفتند و رفتند تا به جوی آبی رسیدند. چوپان از آب پرسید : «ای آب روان آیا سزای نیکی بدی است؟» آب گفت : «البته که بدی است! شما انسان ها با آب جوی ها زراعت می کنید و سپس سر جوی و بعد از خوردن آب دست و روی خود را می شوئید و آب دهان بر من می اندازید!

بدینگونه چوپان بینوا یک سوال را باخت و نا امید شد. مار گفت : «دیدی که یک سوال را باختی، برو تا دو سوال دیگرت را هم بپرسی و من نیش خود را بزنم!» چوپان براه افتاد و رفت و رفت تا به درختی رسید. چوپان از درخت پرسید : «ای درخت، آیا سزای نیکی بدی است؟» درخت گفت : «بله که بدی است!» چوپان باز دلش شکست و پرسید : «آخر چرا؟» درخت گفت : «شما انسانها در سایه من استراحت می کنید. از میوه ام می خورید، برگم را به گوسفندان خود می دهید و در آخر هم شاخه های مرا برای ساختن چوبدستی می شکنید. پس سزای نیکی بدی است و من در این گفنه خود شکی ندارم.»

در اینجا چوپان کاملا نا امید شد. مار گفت : «دیدی دو سوال را باختی! فقط یک سوال دیگر داری.» چوپان بیچاره، درمانده و پریشان براه افتاد و رفت و رفت تا به روباهی رسید. چوپان به روباه گفت : «ای روباه بگو ببینم آیا سزای نیکی بدی است؟» روباه گفت : «اول باید من اصل مطلب را بدانم تا بتوانم جواب بگویم» ماجرا چیست؟ چوپان داستان آتش گرفتن جنگل و گرفتار بودن مار را برای روباه تعریف کرد. روباه با خود فکری کرد و گفت : «اینگونه نمیشود، من اول باید ببینم وقتی که تو مار را در توبره می انداختی، مار چطور به میان توبره رفت! حالا هم مار و توبره را بر زمین بگذار تا مار دوباره به میان توبره برود و من ببینم سپس پاسخ تو را بدهم. اما تا مار به میان توبره رفت، روباه گفت : «امانش نده! با سنگ بزن و او را بکش که سزای نیکی بدی است و این را هم در گوش بگیر که دوباره مار را در آستین خود راه ندهی!

سر ناکسان را برافراشتن                          وز آنان امید بهی داشتن

سر رشته خویش گم کردن است       به جیب اندرون مار پروردن است

فردوسی

باشگاه یوگا پرنده آزاد 

,Yoga,یوگا,یوگاکرج,کلاس یوگا,آموزش یوگا,داستانهای آموزنده,درسهای زندگی ,فردوسی ,یوگا کرج,آرامش,سفرزندگی,مار در آستین پروردن ,سلامتی روان,باشگاه یوگا پرنده آزاد,